غمگینم...

ساخت وبلاگ

خب که چی ... نباید خاطره این روزها رو بنویسم؟ حیف نیست؟ امروز سیزده اسفند بود بعد از مدتها شاید دو ماه بیشتر موندم دفتر. اینطوری شد که بعدداز اینکه رفتیم عبدل آباد برای سفارش پرده امدیم خونه و ناهار خوردیم با محمد... قرمه سبزی با سالاد .. نمیدونم چی شد بعدش معده درد بدی گرفتم قرار بود برم مغازه اما واقعا نمیتونستم تو اون تایمی که حالم بد بود محمد امد برام یه جلسه صداسازی خنیاگر گذاشت ... الان یادم نمیاد اما گفتم خوشم نیومد... بعد از چند دقیقه گفت انقدر نه میاری همش میگی نه نه ..‌ اون از دامون اینم از این... گفتم اقا جان من اصلا نمیخام خواننده شم گفت باید بشی و بخونی و‌ الا و بالا... فرستادمش مغازه یه کم بهتر شدم یه قهوه درست کردم و کارای خونه رو انجام دادم تا شاید یادم بره... مسیجامو یکی در میون ج میداد گفتم امشب میمونم دفتر. وقتی امد یه کم هله و هوله برام خریده بود اما دوباره در موردش حرف زدیم و‌به من گفت هی میگی دامون فلان و بمان .پیشنهاد کردم کار مغازه رو خودش انجام بده و منم کنار بکشم گفتم ضرورتی نداره اعتماد به نفس من بگیره و متهمم کنه به منفی نگری درصورتی که من اصلا در مورد تصمیماتش بهش انگ خوش باوری نمیزنم‌ و ... اما چه فایده قلب من شکسته الان تصوری که از محمد دارم خیلی متفاوته اون میخاد منو خوشحال کنه اما نمیدونهه من روش خودم دارم و دلم نمبخاد اون تصمیم بگیره حالا فکر میکنم تو ذهنش یه ادم شکست خورده منفی بافم بسیار تصویر دقیقیه برای قبل از ازدواج ... این روزا حوصله بحث نداره سریا میخاد جمعش کنه و اخرش با حالت عصبی میگه راحیل جان هر تصمیمی میخای خودت بگیر من کاری ندارم... 

روزنوشت های من...
ما را در سایت روزنوشت های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golnaz25o بازدید : 175 تاريخ : پنجشنبه 22 اسفند 1398 ساعت: 10:26